بهترین هدیه زندگیمون3

یه دختر دارم شاه نداره صورتی داره مااااااه نداره

روز زایمان

بسم رب   چون معلوم نبود شب تولد علی کجا هستم و میتونم براش تولد بگیرم یا نه روز سشنبه 15 بهمن تو خونه خودمون یه تولد کوچولو براش گرفتیم.😘 بالاخره اون روز خاص از راه رسید 😇 دکتر بهم نامه داد و گفت 19 بهمن 8 صبح بیا بلوک زایمان.😍 وای چه روز پر استرسیه اون روز. طبق معمول تو ترافیک اتوبان همت گیر کردیم و بجای 8 ساعت 9 رسیدیم بیمارستان بقیه الله. دکترم با عجله اومد و گفت چرا دیر اومدی من باید برم و زود و باش این حرفا ولی متاسفانه کارای اداری قبل زایمان زیاد بود و طول کشید.لباسامو تحویل گرفتم با مامانم و اسماعیل و میثم که باهام اومده بودن خداحافظی کردم و اماده شدم رفتم تو اتاق انتظار اتاق عمل. همه کارام انجام شده ب...
3 اسفند 1398

نام گذاری

بسم رب   آخ که این اسم انتخاب کردن چقدرررر سخته🤕 مخصوصا اسم دختر چون ما دوازده تا امام داریم و کلی اسم مذهبی قشنگ پسرونه ولی اسم دخترونه مذهبی خیلی کمه😐 من همیشه عاشق اسم رقیه بودم و هستم ولی متاسفانه با استقبال روبرو نشد و هیشکی راضی به این اسم نشد . زینبم که خودم بودم. فاطمه هم مامانم و بچه خواهر شوهر جان. یه اسمی که ما همیشه خیلی دوستش داشتیم و از زمان علی میگفتیم اگه دختر بود این اسمو میذاریم ریحانه بود. اسم لطیف و قشنگ و مذهبی بود. ولی به دل من نمینشست و من دلم اسم خود اهل بیت رو میخواست نه لقب و کنیه🤔 ولی بهر حال رو این اسم به توافق رسیدیم یه جشن کوچولو گرفتیم کیک خریدیم و روش اسم ریحانه رو نوشتیم...
3 اسفند 1398

شروع کار وبلاگ دختر قشنگم

بسم رب   سلااااااااااام سلاااااااام سلااااااام یه سلام پر از خوشحالی بخاطر لطف خدا که بازم شامل حالمون شد و حال و هوای خونمون رو حسابی صورتی و شاد کرد😍 اواخر خرداد بود که فهمیدم باردارم و حسابی ذوق کردم کلی جشن گرفتیم و کیک خریدیم و شادی کردیم.🍰 از همه خوشحال تر داداش علی بود که روز شماری میکرد تا تولد نی نی🍼 البته داداش میثمم خوشحال بود ولی چون سنش کم بود و فقط سه سالش بود خیلی متوجه نمیشد نی نی تو راهه یعنی چی😐 البته اواخر بارداری دیگه بزرگ تر شده بود و میفهمید و همش با نی نی تو شکمم صحبت میکرد و منم به جای نی نی جواب میدادم و اون کیف میکرد😆 چند ماه اول طبق معمول به سختی و ویار سخت گذشت و خداروشکر تو تابستو...
3 اسفند 1398
1